روز بيست و نهم بهمنِ امسال(1389) مصادف است با يكصد و چهل و چهارمين سالروز درگذشت قطبالعارفين شيخ عثمان سراجالدّين تويلي نقشبندي(متوفّاي 1245شمسي)؛ چنان كه پيشتر اشاره شد،علما و شعراي بسياري در رثاي حضرت سراجالدّين، اشعار غرّايي سرودهاند،پيش از اين اشعاري از علامه سيّد عبدالرّحيم مولوي و علامه ملا حامد كاتبالأسرار بيساراني، در وبلاگ درج شد، اينك قصيدۀ بلند حاج شيخ محمّدسمراني۱ ـ كه از خلفاي حضرت شيخ بوده ـ را در اينجا ميآوريم.
ای دریغا! دیدۀ اسلامیان بینور ماند...
ای دریغا ! کان سراجِ ملّت و دین از جهان
آن که شرق و غرب شد از صیقلش آیینه وار
ای دریغا ! کان سراجِ ملّت و دین از جهان
آن که شرق و غرب شد از صیقلش آیینه وار
آن که بُد قیّوم اسماء و صفات ذو الجلال
آن که شد فی العصر فرد و قطب ارشاد و مدار
آن که گشت از تابعیّت وارث خیر البشر
زان وراثت ، غوثِ عالم شد به عزّ و افتخار
ای دریغا! کآفتاب روی آن سلطان دین،
درگذشت از مغرب و عالم شد از وی داغدار
ای دریغا! دیدۀ اسلامیان بینور ماند
پشت دین بشکست باز از رحلتِ آن نامدار
الحق از فردیّتش افرادِ عالم متّفق
بر درش اقطاب،جمله، چون عبید خاکسار
حُسنِ خُلق و حُسن خلق او گواهِ فضلِ او
بهر عدلش اهل علم اکثر شهود با وقار
ای دریغ و حسرت از هجران آن بدر منیر
نیّر ایمان و دین از فرقتش تاریک و تار
ناخدای کشتی و غوّاصِ بحر «نقشبند»
محرم الاسرارِ غیب و ملهَمِ پروردگار
الحق او مشّاطۀ حُسن آمد از اسلام و دین
بهر وصل شاهدِ معنی، وسیلهی روزگار
شیون آغازید ای مرغان وادی! خونفشان
افکنید آتش زِ دل، در باغ و دشت و کوهسار
زیبد الحق در عزایش بر فلک قدّوسیان
جامه نیلیها درآیند و نشینند انکسار
جنّ و انس و وحش و طیر از غم لباسِ نیلگون
هم به تن پوشند بهر ماتمِ آن شهسوار
خاک غم بر سر فشانند و به ماتم در شوند
اشک خون بارند از مژگان چو ابرِ نوبهار
الحق ار بودی رسالت بعدِ ختم المرسلین
او به عهد خویشتن بودی رسولِ کامکار
لیک زاحمد نایب و وارث شد از علم «علی»
بدعت از وی در حجاب و سنّت از وی آشکار
ثانی ایّوب بود از صبر در رنج و بلا
جوهر حلمش برون از حدّ تقریر و نگار
گشت چندان از کمالات نبوّت سربلند
شد به جمله اولیای عصر خود فرد و مدار
چند سالی پیش از این در خواب دیده مخلصی
«سدره» را بر چرخ هفتم، خشک ازو یک شاخسار
از برای خشکی آن شاخه زآن اعلی شجر
او پژوهش کرده از قومی که بودش در جوار
گفته شخصی در جوابش تا مریض افتاد شیخ
خشک ماند از سدر زآن حسرت چنین شاخِ تبار
بس کنم این گفتگو، هر کس که شوری دارد او
میبسوزد زین عزا جان و دلش ، کبریت وار
ادامۀ مطلب را بخوانيد!
نظرات شما عزیزان: